کهکشان درون THE GALAXY

شما!آیاکهکشان رازآلود وجودت را میشناسی؟!!...

کهکشان درون THE GALAXY

شما!آیاکهکشان رازآلود وجودت را میشناسی؟!!...

ایا از رکاب زدن خسته شده ای؟

ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد.
 
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
 
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد.
آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم.
 
یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مى‌زدم.

 حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
 
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
 
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم.

بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
 
او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..
 
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مى‌کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..
 
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.
 
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مى‌داد.
 
هر وقت در زندگى احساس مى‌کنم که دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،
 
رکاب بزن...   (  توسط سهیلا سروش نیا)

                                                                        برگرفته از سایت انجمن ان ال پی ایران

یک نکته...

"به هر کاری که اراده کنیم ،تواناییم ،اگر آنگونه که سزاوار است ،پیگیر آن باشیم."

کی به خوشبختی می رسیم؟



همه ما خودمان را چنین متقاعد می کنیم که با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت،وقتی بچه دار شویم بهتر خواهد شد،و با به دنیا آمدن بچه های بعدی،زندگی بهتر...ولی وقتی می بینیم کودکانمان به توجه مداوم نیاز دارند خسته می شویم .بهتر است صبر کنیم که بزرگتر شوند.

فرزندان ما به سن نوجوانی می رسند ،باز کلافه می شویم،چون دائم باید با آنها سرو کله بزنیم .به طور یقین وقتی بزرگتر شوند و به سنین بالاتر برسند ،خوشبخت خواهیم شد.با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد که همسرمان رفتارش را عوض کند،یک ماشین شیک تر داشته باشیم،بچه هایمان ازدواج کنند،به مرخصی برویم و در نهایت بازنشسته شویم...

ادامه مطلب ...

ایا می دانید؟

"The way you think affects the way you feel"

ایا می دانید؟...

آیا می دانید بزرگترین ها از گفتار حضرت علی (علیه السلام )چیست؟

بزرگترین تفریح کار است.

بزرگترین بلا ناامیدی است.

بزرگترین شجاعت صبر است.

                                                    برای دیدن بقیه گفتار ادامه مطلب را ملاحظه کنید

ادامه مطلب ...